مثلا لباس گل گلی بپوشم . صبح ها با زن های جوان روستا برویم چشمه و اب بیاوریم . توی راه چشمه بخوانیم و بخندیم و حرف بزنیم . کوزه هایمان را فرو کنیم توی آب و بیاوریم بیرون . بعد کوزه هایمان را بگذاریم روی سرمان و برای حفظ تعادل دست هایمان را باز کنیم و آواز بخوانیم .
من با زن های روستا خانه به خانه خداحافظی کنم و برسم به خانه ی خودم بروم روی ایوان روستایی مان که روی نرده های چوبی اش پر از شمعدانی ست . روی شمعدانی ها آب بپاشم و شعر های خوش بخوانم . تخم مرغ های مرغ هایمان را نیمرو کنم و شیر گاو بدوشم . بعد بروم وسط همان ایوان دوست داشتنی ای که پر شده از طراوت و نم شمعدانی ها صبحانه بچینم برای شوهر و بچه هایم ^_^
+دلنوشته ی فوق رو تو وبلاگ قدیمی پیدا کردم .به وقتِ۱۶سالگی؛
روز های خوشِ
پر طراوتِ
پر از خیال و توهم و عشق.❤
+فقط کافیه آدم امتحان داشته باشه ،اونوقته که یادش میاد تمومِ نوشته ها و حس های قدیمیشو دوره کنه
درباره این سایت